فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شاهِ سیاه

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

موجود سیاه رنگ ، دستش را از کمر آکاش بیرون می آورد و به جلوز او می رود و رو به روی او می ایستد 

" پسر کوچولو ، من بهت افتخار این رو می دهم که با من پیوند زده بشی" 

بعد دستش را به سمت بالا می گیرد و من هم به بالا نگاه می کنم 

وقتی به سقف نگاه می کنم می بینم که تعداد زیادی از انواع اسلحه ها در سقف فرو رفته اند و همه آنها ناگهان از سقف جدا شدند و به سمت زمین آمدند 

اسلحه ها فشار هاله بسیار سنگین و قدرتمنی داشتند ، مشخصا هر کدام از آنها بالاتر از سطح A هستند 

اسلحه ها در کف زمین فرو رفتند و اکنون کل محوطه قصر پوشیده از انواع مختلفی سلاح بود 

موجود سیاه رنگ ، به سمت تخت پادشاهی اش رفت و روی آن نشست و پاهایش را روی هم انداخت و دست راستش را زیر چانه اش گذاشت و حالت شاهانه ای گرفت و با صدایی ضخیم و لرزان گفت 

" خب پسر کوچولو ، حالا یکی از اسلحه ها رو انتخاب کن" 

پس از شنیدن این فرمان ، بدون اینکه چیزی بگویم ، در بین بی شمار سلاح به دنبال یک چیز آشنا می گردم 

سلاحی که در زندگی قبلی ام خیلی از آن استفاده می کردم 

اسلحه ای که با اون توانستم "سیاه" را بکشم 

بعد از چند دقیقه جست و جو ، چشمم به یک چیز خیلی آشنا می خورد که در بین اون همه سلاح قرار گرفته است 

آن یک انگشتر بود. 

با اینکه من در جست و جوی آن نبودم ، ولی این یک شانس خیلی بزرگه 

انگشتری که یک نگین بنفش رنگ تیره داشت و بدنه آن تماما سیاه رنگ بود 

هر کسی که بود ، به جز افراد کمی به سادگی از کنار آن می گذشتند ، زیرا بر خلاف بقیه اسلحه ها که هاله قدرتمندی داشتند ، اون هاله خیلی خیلی ضعیفی داشت 

ولی فقط کسانی که بتوانند در هنر "حس انرژی" به نهایت برسند ، می توانند ارزش واقعی این انگشتر را بدانند 

البته من در این سطح نیستم ولی این انگشتر را می شناسم ، زیرا به مدت پنج سال ، همیشه همراه صاحب این انگشتر بودم 

این انگشتر ، انگشتریه که در زندگی قبلی من ملکه سیاهی از آن استفاده می کرد 

این سلاح بسیار قدرتمندیه که با توجه به دست نوشته های استادم ، با توجه به کاربرش توانایی اش متفاوت خواهد بود 

ولی انتخاب خیلی سختیه ، چون من به دنبال "شمشیر grief " می گردم ، زیرا اون سازگارترین سلاحیه که من می توانم داشته باشم 

ولی از دست دادن این حلقه ، خیلی نا امید کننده است 

پس... 

من باید اون رو به دست بیاورم. 

خم می شوم و حلقه را از روی زمین برمی دارم و آن را استفاده می کنم ، اما چیزی احساس نمی کنم 

بعد به سمت موجود سیاه که بر تخت پادشاهی اش نشسته است می روم 

" هی ، من چیزی که می خواستم را انتخاب کردم" 

موجود سیاه رنگ از جایگاهش فاصله می گیرد و به سمت من می آید و می گوید 

" پس این رو انتخاب کردی ؟ " 

با اینکه من نمی توانستم صورتش را ببینم زیرا هاله ای از سیاهی آن را پوشانده بود اما صدای پوزخندش را می شنیدم 

بعد از چند لحظه کوتاه که هر دو سکوت کرده بودیم ، موجود سیاه رنگ شروع به صحبت کرد 

" پس من مالکیت آن را به تو می دهم" 

دستش را روی انگشتر که اکنون انگشت من در آن است می گذارد و نگین انگشتر می درخشد 

ناگهان همه چیز در اطرافم سیاه رنگ می شود 

در میان سیاهی ، یک نفر با یک شنل که از ترکیب رنگ های سیاه و بنفش بود ، ایستاده بود 

بدون اختیار به سمت او رفتم و وقتی می خواستم شنل را از روی سر او بردارم ، یک حرکت آشنا انجام داد 

من به طور ناگهانی متوجه شدم که چند متر از او فاصله گرفته ام 

این خودش بود... 

اسم این حرکت تله پورت اجباریه ، و تنها کسی که از آن استفاده می کنه ، کسیه که به اسم ملکه سیاهی شناخته می شه ، البته توی این دنیا باید در حدود 4 سال دیگه اون کارش رو شروع کنه 

پس ، چرا اینجاست 

آکاش با صدایی که تعجب و کنجکاوی در آن آشکار بود ، از زنی که رو به رویش بود پرسید 

" استاد...چرا تو اینجایی؟" 

زن با صدایی نازک و نسبتا آرام پاسخ داد 

" آکاش ، درسته که من مُرده ام ، اما تکه ای از روحم را کنار تو گذاشتم تا از تو محافظت کند ، پس من همیشه همراه تو بودم" 

آکاش ناگهان مثل اینکه چیزی را به یاد آورده باشد ، هر دو دستش را مانند لایه ای محافظ روی پای سومش می گذارد و با خجالت فریاد می زند 

" یعنی...یعنی حتی تو حموم هم همه چیز رو می دیدی؟!!" 

ناگهان زنی که شنلد پوشیده بود ، از اینکه آکاش ابن را می گفت سوپرایز شد و با صدلیی که مشخصا نابالغ بود فریاد زد 

" وقتی ... وقتی اونجا می رفتی چشمام رو می بستم، احمق بیشعور منحرف!" 

آکاش کف دست راستش را روی سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید و گفت 

" آه ، یه لحظه فکر کردم همه چیز رو دیدی" 

زن شنل پوش آهی کشید و روباره با صدایی بالغ گفت 

" به هر حال ، من حالا دیگه این بخش از روحم وقتشه که جدا بشه ، اما تو می توانی من رو توی آکادمی پیدا کنی ، اونجا اسم من 《 بیانکا لاریس 》است ، لطفا من رو اونجا پید کن و نگذار دوباره در تاریکی سقوط کنم." 

بدون اینکه سوالی بپرسم فقط پاسخ دادم 

" بله ، استاد" 

بعد اون فضای سیاه ناپدید می شود و می بینم وکه دوباره در محوطه قصر هستم 

موجود سیاه رو به روی من ایستاده است ، در آن لحظه چیزی به ذهن من رسید و موجود سیاه دقیقا کنار من ایستاده بو  ، اما به آن توجهی نکردم ، و به تخت پادشاهی نگاه کردم و گفتم 

" سیاه ، من می دانم که تو پشت تخت پادشاهی ایستاده ای ، پس بیا بیرون" 

صدای خنده ای می آید و بعد یک زن با قد حدود 180 سانتی متو و بدنی با منحنی های جذاب که یک لحظه چشمانم روی بدنش ثابت ماند بیرون آمد و او مو های مشکی بلند ، پوستی سفید و چشمانی طلایی رنگ داشت و یک لباس سلطنتی که ترکیبی از رنگ سیاه و طلایی بود پوشیده بود 

او یک قدم برداشت ، و ناگهان به یک مرد خوش اندام با قد 190 سانتیمتر تبدیل شد و یک قدم دیگر جلو آمد و دوباره تبدیل به همان زن قبلی شد ، و او به صورت عجیبی با هر قدمی که حرکت می کرد ، جنسیتش فرق می کرد 

من حتی در زندگی قبلی ام هم نتوانستم جنسیت واقعی او را بفهمم 

اون در یک لحظه ایستاد و ظاهر مردانه اش را داشت 

و با صدایی ضخیم گفت 

" خب ، کوچولو با من چیکار داشتی؟" 

من اکنون تحت فشار شدیدی هاله او بودم و نمی توانستم حرکت کنم ، اما متوجه شدم که انگشتر در حال بلعیدن فشار و مانا اطراف من است تا کار را برای من راحت تر کند 

و من به لطف انگشتر توانستم صحبت کنم 

به چشمان او زُل زدم و گفتم 

" من یک پیشنهاد خیلی خوب برای تو دارم"

کتاب‌های تصادفی