فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 9

می دانی دوست من ، انسان ها خوبی های زیادی دارند . اگر سیاره را میلیارد ها سال به حال خود رها کنی تنها اتفاق خاصی که می افتد این است که خورشید می میرد و سیاره منجمد می شود . اما اگر انسان ها رها کنی . آنها هر چقدر هم که بد باشند باز هم شروع به پیشرفت و دگرگون کردن سیاره می کنند . آن ها پر از شگفتی هستند . دلت نمی خواهد این شگفتی ها را ببینی ؟ من می توانم به تو کمک کنم . پس بیا به آن ها کمک کنیم . نه اینکه نابودشان کنیم .

پیام شماره 128439 ، دوازده سال پیش از تاسیس امپراطوری

با صدایی از خواب بیدار شدم . لباسم را پوشیدم تا ببینم این صدا از کجاست ؟ . از بیرون از ون بود . صدا کمی آشنا بود ، ولی نمی توانستم به یاد بیاورم متعلق به کیست . از ون بیرون رفتم . خاله کارینا داشت مربا هایش را آماده می کرد تا به بازار برود . با خود گفتم :« حتما صدای خاله بوده »

به سمت او رفتم و گفتم :« خاله ، شما منو صدا زدید ؟ »

خاله گفت :« نه منظورت چیه ؟»

ناگهان دوباره همان صدا را از پشت سرم شنیدم . خیلی نزدیک بود شاید چند قدم با من فاصله داشت . سریع برگشتم تا ببینم کیست . ناگهان یک صورت کثیف و کش آمده را دیدم که اصلا شبیه انسان نبود . انگار پوست فرد مثل فلز در حال ذوب شدن داشت آب می شد . آن موجود چشمانی به رنگ آبی داشت . بدنش از چند قسمت سوراخ سوراخ شده بود . کل بدنش انگار سوخته بود و عفونت به آن شکل خیلی زشت و ترسناکی داده بود .

از وحشت به روی زمین افتادم و سعی کردم از دست آن موجود فرار کنم . بدنم می لرزید . اصلا کنترلی روی خود نداشتم .

داد زدم:« ازم دور شو هیولا »

داشتم روی زمین به عقب می خریدم که ناگهان به چیزی برخورد کردم . خاله کارینا خم شده بود و سرش قرار داشت . با دست هایش شانه هایم را گرفت . لمسش چنان سرد بود که بدم از سرما منقبض شد . کنار گوشم گفت :« کسی پدرشو هیولا خطاب نمی کنه آنجلا »

به سمت خاله نگاه کردم و گفتم : « پدرم ؟ ، اما پدر من ....»

در همان لظحه موجود شروع به حرف زدن کرد و گفت :« فرشته ی من . فرشته ی من .....»

سرم را به سمتش برگرداندم . این آغاز آوازی بود که پدرم هر شب برایم می خواند .

جیغ کشیدم :« نه ، امکان نداره . تو پدر من نیستی »

موجود در حالی که زمزمه میکرد :« فرشته ی من ....، فرررررشششته ی مننننننن» نزدیک تر شد .

سعی کردم فرار کنم . اما بدن خاله که انگار از یخ سرد درست شده بود مانند دیواری جلوی راهم را گرفته بود .

موجود به من رسید و دستش هایش را روی دست های من گذاشت . ناگهان دست هایش انگار ژله شده باشند دور دست های م...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب امپراطوری را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی