امپراطوری
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
زنی در کنار آتش نشته بود و به منظره دشت جلوی خود نگاه می کرد . برگ های نارنجی و زرد درختان بر روی زمین می ریخت و طبیعت در حال آماده شدن برای خوابی دیگر بود .
زن با خود گفت : « هوا امسال زودتر سرد میشه »
شروع زمستان برای هیچ کس خوب نبود . نه برای او ، نه برای قبیله اش ، نه برای امپراطوری و نه برای هیچ کس در دنیا . همه از زمستان می ترسیدند . زمستان مگر اصلا خوبی هم داشت . از کمبود غدا گرفته تا بارش های برف سنگین و طولانی که راه ها را مسدود می کرد و اجازه حمل و نقل کاروان ها را نمی داد. اما زمستان به دلیل دیگری برای همه مردم ترسناک و خطرناک بود . زمستان زمان آمدن توفان بود . توفان های برف هر چقدر هم که سرد و طولانی مدت بود قابل تحمل بود . اما این توفان فرق داشت . این توفان از درد و مرگ بود . این توفان خطر تمام موجودات زنده بود . توفان آبی . توفانی که با خود طاعون را می آورد . طاعون آبی را .
زن از کنار آتش بلند شد . سطلی که کنار آتش قرار داشت را برداشت و به روی آتش ریخت . دلش نمی خواست وقتی با قبیله از اینجا می رفت این آتش باعث آتش سوزی شود .
به سمت ون خود رفت . یک ون سفید که تمام زندگی اش بود . خانه اش ، مرکبش و همیارش ، تنها چیزی بود که از پدرش برای او باقی مانده بود . قبل از اینکه به طاعون مبتلا شود . یادش می آید که وقتی پدش به طاعون مبتلا شد چه حالی داشت . سعی کرده بود از بقیه پنهان کند که مبتلا است . فکر می کرد می تواند جز افراد محدودی باشد که از طاعون قصر در می برند ، ولی نبرد .او رفت و تنها چیزی که برایش گذاشت همین ون قراضه بود . با این حال خیلی دوستش داشت ، باید هم می داشت . تمام خاطرات زندگی اش درون همین ون بود .
در حالی که غرق خاطرات بود ناگهان صدایی شنید .
« آنجلا ، دوباره رفتی تو فکر . بدو آماده شو، قبیله تا یه ساعت دیگه حرکت می کنه . این دفعه اگه عقب بمونی رئیس دیگه کمکت نمی کنه »
آنجلا به خاله کارینا نگاه کرد و گفت : « باشه ، باشه لازم نیست انقدر عنق باشی الان آماده میشم »
خاله کارینا دوست مادرش بود . آنها از بچگی دوستان صمیمی بودند . بعد از مرگ مادرش این خاله کارینا بود که از او مراقبت می کرد . خاله کارینا هیچ بچه ای نداشت . بچه بهترین دوستش را به عنوان بچه خود می دید . از زمان تولد آنجلا تا اکنون سعی در تربیت او داشت .
آنجلا به داخل ون رفت . داخل ون کاملا به هم ریخه بود . هنوز غذای دیشبش را جمع نکرده بود . همه نقشه ها و کتاب ها هم روی زمین و کنار تختش پخش شده بود .
با خود گفت : « حالا من چطوری اینا رو تو یه ساعت جمع و جور کنم . تازه باید نقشه لوگون رو پیش رئیس ببرم »
در دل به خود که انقدر بی نظم بود ناسزا گفت . سریع شروع به تمیز کردن ون کرد . با اینکه همه جا به شدت کثیف بود او با تلاش بسیار توانست قبل از حرکت قبیله همه چیز را مرتب کند . از ون بیرون رفت تا نقشه لوگون را به رئیس برساند .
به سمت خانه رئیس رفت . در راه از کنار چند ون دیگر رد شد . بعضی از انها مثل ون او قدیمی بودند اما بعضی دیگر جدید تر و بزرگ تر ، حتی یکی از ون ها دو طبقه بود تا تمام خانواده در آن احساس راحتی کنند . در مرکز چندین ون یک ون آبی رنگ وجود داشت که متعلق ...
کتابهای تصادفی

