خون کور: پانیشرز
قسمت: 68
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
میکایلا یخ کرده بود. باورش نمیشد که چه چیزی در شرف وقوع است. دانشمند مغرور و روانی سازمان مقدمات فرار او را در ده سال پیش مهیا کرده بود. ضربهای محکم به در او را از جا پراند. سریع مهتابیهای آزمایشگاه را با قطعات موزائیک کف شکاند. تمام محیط آزمایشگاه در تاریکی بلعیده شد. میکایلا نمیدانست که دید شیاطین هم در شب مانند او دقیق و قدرتمند هست یا نه.
بهتر بود که ریسک نمیکرد. مانده بود که بالهایش را به داخل کمرش برگرداند یا با همانها ادامه بدهد. این احتمال را داده بود که در زیر زمین است. در چنین مکان تنگی داشتن بال به معنی یک نقطه ضعف بزرگ بود. بالهایش آهسته به داخل کمرش برگشتند. به جسد در حال سرد شدن ریکی نگاهی کرد.
دانشمند دیوانه با لبخندی دلتنگ و چشمانی شیشهای به سقف خیره مانده بود. حوضچهای از خون دورش ایجاد شده بود. ضربات به در شدید شد:
- هیمورا ریکی! دیگه راه فراری نیست! تسلیم شو!
میکایلا در زیر میز کامپیوتر پناه گرفت کتاب قدیمی را در دستش فشرد. میبایست آن کتاب را به هر قیمتی با خودش میبرد. تنها منبع نور آزمایشگاه شعلههای سر...
کتابهای تصادفی

