خون کور: پانیشرز
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آکامه لب برچید. کوچکترین عمویش را از نظر گذراند. ریکی باریکاندام و لاغر بود اما بدنش ضعیف به نظر نمیرسید. استخوانهای گونهاش کمی برآمده بود و به صورت باریکش استحکام میبخشید. بینی قلمیاش سالها پیش در یک مبارزهی سخت شکسته بود و به جذابیت مردانهاش میافزود.
ریکی چشمان سیاه شرقیاش را از آکامه دزدید. افکارش همانند مرغ سرکنده مشوش و تاریک بودند. آکامه لبان درشت سرخش را روی هم فشرد. بینشان هیچ حرفی رد و بدل نمیشد اما دخترک میتوانست افکار عمویش را بیوید و با حس ششمش حدس بزند. آب دهانش را قورت داد و بالاخره لب گشود:
- عمو!؟ راستش رو بگو. این بار چه گندی زدی؟
ریکی نگاهی تیز به آکامه انداخت و یکی از ابروهای کلفت و بلندش را بالا داد:
- اینو خرابکار اعظم به من نگه!
آکامه لبخند کوچکی زد و با هشیاری توپ را در زمین ریکی انداخت:
- همیشه بحث رو موقع خرابکاری خودت میپیچونی. راستش رو بگو! قول میدم به هیچکس نگم.
ریکی تیلههای سیاهش را از آکا...
کتابهای تصادفی


