داستان دختر کلهشقی که یک تناسخیافته مثل من رو مدام به چالش میکشید
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
درباره دختر بی پروایی که مرد دوباره متولد شده ای مثل من رو، مدام به چالش میکشید
اعجوبه در10سالگی، نابغه در15سالگی و انسانی معمولی پس از20سالگی؛
تو جایی که ازش میام همچین چیزی میگن.
مهم نیس تواناییهای یک بچه چقدر بالاتر از بقیه باشه، اگر با بقیه بزرگ شه تواناییهاش تا بزرگسالی دوام نمیاره، این حرف به عنوان یک هشدار گفته میشه. حتی اگه یکی تو بچگی نشون کرده باشه وقتی بزرگ بشه و ببینه دنیا چقدر بزرگه میفهمه که تواناییهاش محدوده و این میتونه روی درکشون از دنیا هم تاثیر بذاره.
صرف نظر از اینکه چقدر در بچگی تحسین شده باشید نباید به همین راضی بشید، باید به تلاش کردن ادامه بدید و همیشه روی بهتر کردن خودتون تمرکز کنید این یه درس زندگیه.
هرچند برای من این گفته معنی کاملا متفاوتی میده.
دختر جوان گفت:«سیگ الان وقت اونه که سر نمره امتحان باهم مسابقه بدیم.»
پسر جوان گفت:«آنجا... دوباره....»
اهمیتی نداره که کلاس تموم شده یا نه، یه دختر جوون با یه عالمه ستاره تو چشمش به سمتم هجوم میاره با موهای آبی آسمونی کوتاهش که با دستمال سری مرتب شده بود . این دختر کوچولوییه که اسمش آنجاست.
هشت سالشه مثل من یه بچه کوچولوی کلاس دومیه. منظورم اینکه منم بچه ام ولی خب...
آنجا گفت: «منظورت چیه که دوباره؟ من هنوز یه مسابقه هم ازت نبردم.»
سیگ:«تویی که همیشه نسبت به همه چیز بی تفاوتی چرا وقتی به مسابقه با من میرسه اینقدر آتیشی میشی.»
آنجا:«معلومه که میشم حالا که قرارشو گذاشتیم زودباش نتیجه امتحانتو بکش بیرون.»
آنجا درحالیکه نمره خودشو با یه دستش نگه داشته بود با دست دیگش به شونم سیخونک میزد که زود باشم.
همین طور که با خودم فکر میکردم گیر چه دردسری افتادم یه بار دیگه برگم رو که توی کیفم مچاله شده بود بیرون کشیدم.
سیگ:«برو که رفتیم... برگه هامون رو با هم نشون میدیم امیدوارم که آماده باشی.»
صورت آنجا قرمز شد و نمیتونست جلوی خم شدن لباش به بالا رو بگیره.
سیگ:«آنجا، اینقدر درباره این امتحان محاسبات جادوی ابتدایی مطمئنی؟»
آنجا:«هوم! وقتی امتیازم رو دیدی میفهمی! کاری میکنم کپ کنی، شنیدی؟»
به نظر میرسه هنوزم نمیتونه اشتیاقش رو کنترل کنه، تا جایی که دهنش یاری میکرد سریع گفت: «یک... دو... سه.»
من با عجله برگه امتحانم رو گذاشتم روی میز.
آنجا:«....»
سیگ:«....»
هومممم، فوق العاده است. آنجا 97 گرفته، این دفعه امتحان پر از مسائل کاربردهای عملی جادو بود و شک دارم دانش آموز دیگه ای چنین امتیازی گرفته باشه.
در واقع اون نمرههای عالی، واکنشهای غیر عادی و همچنین مانایی داره که بالاتر از بقیه قرار میگیره.
دانش آموزی ممتاز بین شاگرد اول ها. این یعنی آنجا.
رنگ از صورتش پرید، با ضعف چند بار دهنش رو باز و بسته کرد و حیرت در همه اجزای صورتش مشخص بود.
آنجا:«100 امتیاز؟ سیگ، تو... 100 گرفتی؟ توی یه همچین امتحان سختی؟»
سیگ:«آ...آره ، بنظر میرسه کارم توی امتحان خوب بوده...»
هرچند، من تاحالا بهش نباختم چون نمره هام بهتر از آنجا بودن.
اشک چشمای آنجا رو پر کرد، درحالیکه دندون هاشو بهم فشار میداد و دهنش رو محکم بسته بود، سعی میکرد اشکایی که هر لحظه ممکن بود بیرون بریزه رو کنترل کنه.
اون باید خیلی از این امتحان مطمئن بوده باشه، اون باید خیلی تلاش کرده باشه. امتحان سختی بود و اینکه 97 بشه کار خیلی بزرگیه.
حتی منم قبول دارم که آنجا بالاتر از همه قرار گرفته، البته اگه منو حساب نکنیم.
تا حالا هیچ وقت نتونسته به من برسه.
سیگ:«آنجا! صبر کن! آنجا!»
و آنجا به سرعت رفت. بهخاطر ناراحتیش بود یا نمیخواست جلوی من گریه کنه؟ جوابش هرچی که بود، مثل باد از جلوی چشمام غیب شد.
سیگ:«به نظر میرسه... ایندفعه واقعا به خودش مطمئن بود...»
روحیهاش از همیشه بهتر بود و حتی اگر باخته باشه نباید اینقدر باشه که اشکش رو در بیاره. خیلی برای این امتحان تلاش کرده بود و اطمینان زیادی به امتیازش داشت.
فکر کنم باید ازش معذرت خواهی کنم...
اون تا جایی که میتونست سخت تلاش کرد اما من تقلب کردم، من تقلب کردم که تونستم 100 بگیرم.
معمولا آدمی نیستم که بتونم هیچ رقابتی رو با کسی مثل آنجا داشته باشم، اما حقیقتی هست که تا حالا به کسی نگفتم. حتی اگر هم بگم کسی باور نمیکنه و به عقلم شک میکنن.
حقیقت اینکه من دوباره متولد شدم و خاطرات زندگی قبلیم رو هم حفظ کردم.
******
یک روز زمستانی خاص بود و برف سنگینی که میتونست در تاریخ ثبت بشه، میبارید.
سرما...فکرکنم روز سردی بود اما خوب به یاد نمییارم، به یاد آوردن به کنار من حتی حسشم نکردم.
دلیل مرگم در زندگی سابقم دلایل طبیعی بودن.
به سختی سرم رو بلند کردم و از پنجره به دانههای برف نگاه کردم، به منظره سفید پوشی که میتونستم از اتاق بیمارستان ببینم حسادت میکردم.
درآن زمان 28 ساله بودم.من در آن شرکتهای سازنده تکنیک جادویی که میتونین هرجایی پیدا کنین کار میکردم و مثل هر کسی که میتونین هرجایی پیدا کنین کار میکردم.
این شغلی بود که میتونین هرجایی پیدا کنین اما من نمیتونستم سختی این کار رو تحمل کنم. بنظر میرسه که من اون نوع آدمیم که میتونید معمولی خطاب کنید و حتی اگر شغلی مثل بقیه داشته باشم حس میکردم باید بیشتر از هر کسی کار کنم تا به نتیجه یکسانی برسم، اما مطمئنم برای بقیه هم همین طور بوده. اگر ما بیشتر از هر کسی کار نمیکردیم نمیتونستیم کاری که جامعه از ما میخواد را انجام بدیم، این چیزیه که جامعه به اون تبدیل شده.
نه کاملا بی نقص نه کاملا ناقص.
این ظاهرا اون چیزیه که معمولی نامیده میشه.
اینقدر سخت مشغول کار بودم که مجبور شدم از دوست دخترم جدا بشم. خب، مطمئنم که این عادیه.
و در آن زندگی که پر از اتفاقاتی بود که همه جا رخ میده من به یک بیماری مبتلا شدم، تا جای ممکن طعنه آمیز.
این تنها ویژگی من بود که من را از بقیه متفاوت میکرد.
بدنم رو نمیتونستم حرکت بدم، فقط میتونستم سرم رو تکون بدم تا به بیرون پنجره نگاه کنم. آنچه که میتوانستم ببینم منظره ای از دنیای پوشیده از برف بود و با مغز نیمه هشیار شنیدم که کسی میگفت، این کولاک تابه حال سابقه نداشته.
من ناامید بودم.
من به برف حسادت میکردم.
این کولاک مطمئنًا خاص بود و در خاطرات بسیاری از مردم ثبت خواهد شد.
من میخواستم خاص باشم.
من میخواستم فرد خاصی باشم.
با خودخواهی به آب و هوا حسادت میکردم یک انسان نمیتونه کاری در این مورد بکنه، من به آرومی چشمانم را بستم و هوشیاریم رو از دست دادم.
و تولدی دوباره رخ داد.
نمی دونستم چرا یا چطور، همه اون چیزی که میدونستم این بود که خطرات زندگی قبلیم رو حفظ کردم.
******
سیگ:«حتی اگر زندگی خاصی داشته باشم...نمی تونم این حس گناه رو پاک کنم.»
آنجا:«چی داری پچ پچ میکنی سیگ؟ نگا، وقت یه مسابقه دیگه ست.»
از صندلیم تو گوشه کلاس پرتوهای خورشید رو میدیدم که به حیاط مدرسه میتابیدن و با خودم حرف میزدم.
وقتی که به خودم اومدم، دیدم آنجا کنارم نشسته.
لعنت، فکر میکردم انقدر آروم باشه که کسی نشنوه، اما او همیشه دور و بر من میپلکه و بنظر میرسه که صدای منو شنیده.
سیگ:«شنیدی که... چی میگفتم؟»
آنجا:«نه اصلا. اما اگه میخوای کسی نشنوه بهتره که اصلا حرف نزنی.»
سیگ:«راس میگی، میگن سکوت طلاست.»
در اون زمان ما یازده ساله بودیم، آخرین سال مدرسه ابتدایی. بطور خستگی ناپذیری رقابتهای ما ادامه پیدا کرد، البته فکر کنم اینا همه حمله یکطرفه او بود.
در هر زمینه ای منو به چالش میکشید و همه اونا با پیروزی من به پایان میرسید، میتونید بگید همه اینها طبیعیه.
برای یک بزرگسال 100 گرفتن از امتحانای دبستان مثل آب خوردنه، اما ما باز هم به رقابت ادامه میدادیم. حتی اگر شانس کوچکی برای شکست من باشه.
من در زندگی گذشتم همیشه میخواستم خاص باشم پس به شکست دادنش ادامه میدادم اما هر بار که اون قیافه شکست خورده رو به خودش میگرفت احساس گناه میکردم.
در آخر همه نتایج من حاصل یک تولد دوباره ویژه بود و چیزایی نبودن که بخاطر توانایی یا تلاش من به دست آمده باشند، ولی او به تواناییهای خودش باور داشت و تمام تلاش خودش رو میکرد این طبیعی بود که احساس گناه کنم که تلاش او رو به زیر میکشم؟ یا دلیلش اینکه هنوز از نظر روانی معمولیم؟
آنجا:«خدایا !جدی! چرا دوباره100 گرفتی؟ ایندفعه اصلا راه نداشت که این شکلی برنده شم! این نامردیه! تو خیلی نامردی سیگ!»
آنجا دوباره نزدیک بود گریه کنه.
من گفته بودم که او یه نابغه واقعیه و هرگز دست از تلاش برنمی داره. این واضحه که فرد شایسته ایه که انسان معمولی مثل من هرگز نباید باهاش مقایسه بشه.
اگر همه چیز همین طور ادامه پیدا کنه از یه دبیرستان و دانشگاه خوب فارغ التحصیل و در یه شرکت عالی استخدام میشه. او استعداد فوق العاده ای داره که به طرز دردناکی از همین حالا هم مشخصه. اگر نظر این مرد معمولی که از 20 گذشته رو بخواین باید بگم این اتفاقات اگر به تلاش سختش ادامه بده رخ میدن. برای دلداری دارن به اون دختر اخمو، شیرینی هایی که خریده بودم رو بهش دادم. این مجازات من برای پیروزیم بود و برای خریدن اونا از پول توجیبی ناچیز خودم استفاده کردم.
برای این کار باید با ذائقه و سلیقه و پیچیدگی قلب یه زن آشنا میشدم تا آبنبات مناسبی بخرم که دردش را تسکین بده. اگر من شیرینی اشتباهی رو انتخاب میکردم باید تا آخر روز با قیافه عبوسش سر و کله میزدم. در حقیقت آنجا بطور معمول تا حد زیادی خونسرده اما وقتی درگیر مسئله ای با من میشه احساساتی و به خاطر باختش ناراحت میشه ولی دوباره و دوباره پیش من میآید و بعدشم بخاطر یک مشت آبنبات خوشحال میشه.
درک عملکرد قلب یه زن از هر امتحانی سخت تره.
******
آنجا:«میبینم که دوباره 100 گرفتی.»
مثل همیشه برگه دردست، این فرم همیشگی آنجا بود با صورتی قرمز شده از خشم و دندان هایی که به هم فشار میداد.
این دختر طی سالهای گذشته تغییرکرده، موهای کوتاهش احتمالا فقط به گردنش میرسن و بیشتر شبیه یه دختر بالغ شده. مهمتر از همه طرز لباس پوشیدنش هم عوض شده. قبلا آزاد بود تا هرچی دلش میخواد بپوشه ولی حالا فرم مدرسه میپوشه این نشون میده ما دانش آموز راهنمایی هستیم.
واضحه که من وآنجا در یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردیم. ما رتبه اول و دوم منطقه و وارد مدرسه رتبه اول منطقه شدیم پس این طبیعیه که هردو به یه مدرسه بریم. به عنوان مردی که 28 سال زندگی کرده و حقوق معمولی داشته با پذیرفته شدن در یه مدرسه خصوصی برای والدینم احساس تاسف میکنم. فقط فکر کردن به شهریه سالانه این مدرسه و درآمد سالیانه خودم از زندگی گذشته باعث میشه چشمام سیاهی بره.
وقتی گفتم مشکلی ندارم که به یک مدرسه عادی برم والدینم گفتن بچه رو چه به این کارا و آنجا هم گفت پس من هم به یه مدرسه عادی میرم پس اینطوری شد که من حق انتخابم رو از دست دادم. من برای والدینم متاسف بودم ولی نمیتونستم اجازه بدم نابغه ای مثل آنجا بخاطر من در یه مدرسه عادی هدر بره. قصد داشتم یک شغل نیمه وقت پیدا کنم و زمانی که دنبال جایی که یک دانش آموز راهنمایی رو استخدام کنن میگشتم در اولین امتحان 97 گرفتم.
حتی با 28 سال سابقه زندگی نمیتونستم بدون هیچ مطالعه ای 100 بگیرم؛ این منو به این فکر انداخت که چقد راهنمایی و دبستان متفاوتن.
آنجا:«هه هه هه! بالاخره طلسم 100 گرفتن شکسته شد! روزی که شکستت بدم نزدیکه.»
آنجا با چشم هایی غرق اشک اینو با صدای بلند اعلام کرد.
او 89 گرفته بود واز نقطه نظرش این کاملًا یه رسوایی بود.
چون این یک مدرسه خصوصی بود امتحانش از قصد سخت بود و فک میکردم این یه نمره خوبه ولی این به جفتمون نشون داد توی دبستان چقد خوش به حالمون بوده!
و با همه اینا او باز هم رتبه دوم رو کسب کرد و بعد از اون من جایی رو پیدا کردم که کار کنم و با جدیت درس بخونم.
آنجا:«میبینم دوباره رو 100 قفل کردی...»
و این حرف او به من نشون داد که هنوزم کار میکنه، اگر من درست درس بخونم بنظر میرسه تجربه 28 سالم هنوزم به درد میخوره.
آنجا:«سیگ تو دقیقًا چطوری درس میخونی؟ نیمه وقت کار میکنی و پول درمیاری و هنوزم 100 میگیری...مطمئنی تقلب نمیکنی؟»
سیگ:«...»
تقلب میکنم. من بهترین روش تقلب رو که تناسخ نام داره رو استفاده میکنم. البته من نمیتونم اینو به کسی بگم...
آنجا لپم را نیشگون گرفت ولی خیلی فشارش نداد.
توی این امتحان 93 گرفت و البته که نفر دوم شد. ولی این حقیقت که با اونهمه تلاشش فقط 4 نمره پیشرفت کرده بود یکمی ناراحتش میکرد.
اگه نظر منو بخواید میگم این واقعا یه مدرسه خاصه. حس میکنم امتحاناش خیلی سخت تر از مدرسه معمولیه که تو زندگی گذشتم میرفتم و توی هچنین جایی 93 گرفت، برای همین باید بیشتر به خودش افتخار کنه ولی خب شایدم به این خاطره که من آخرش 100 گرفتم...
آنجا یکمی دلشکسته شده بود و من همین طور که حرف میزدم آبنباتی که تازه به بازار اومده بود رو بیرون آوردم.
سیگ:«روش مطالعه اینکه اول مقصود اون قسمت رو بفهمی، همه چیز در ریشه اون مطلب نهفته و هر چیزیکه اونا درس میدن از اون نشات...
آنجا:«آااااااااااااااااا ....! صبرکن! صبرکن! اگه بخوای دوباره بهش فکرکنی..... نه! این خوب نیس! دیگه هیچی بهم نگو!»
آنجا چرخید و بطرز دیوانه واری ازم دور شد.
آنجا:«من نمیتونم به خودم اجازه بدم که نمک گیر دشمنم بشم.»
همین طور که مستقیم از کلاس خارج میشد و برمیگشت خونشون اینو گفت. متحیر به فضای خالی زل زدم، قبل از اینکه برای کار نیمه وقتم آماده بشم.
******
آنجا:«بهم یاد بده چطوری درس بخونم.»
آنجا درحالیکه در کنار میزم وایساده بود به آرامی اینو زمزمه کرد.
صورتش سرخ شده بود و این تحقیر رو تحمل میکرد، صورتش رو کمی چرخانده بود تا با من چشم تو چشم نشه، همونطور که ازم میخواست بهش درس بدم.
امتحان بزرگ پایان ترم تو راه بود، حتی با 28 سال سابقه زندگی به سختی توانستم تو همه درسها نمره کامل بگیرم. نمیدونم باید اینو بگم یا نه ولی باید یکمی درس بخوانم.
نیازی به گفتن نیست که آنجا در مقطع خودمون رتبه دوم شد و در مجموع 8 درس 750 گرفت. این یه نمره عالی بود ولی ظاهراً برای آنجا دلیلی برای جشن گرفتن وجود نداشت.
بنظر میرسه 50 امتیاز تفاوت براش غیرقابل قبول بوده و وقتی بعدا ازش پرسیدم گفت صرف نظر از رقابتش با من، خود امتحان براش یه شکست بوده.
سختی این امتحان قابل پیش بینی بود برای همین فک نکنم نمره اش بهتر از اینم میشد. اما با این حال گفت این اولین باریه که اینقد بخاطر چیزی که به من مربوط نیست به دردسر افتاده.
او غرورش رو کنار گذاشت و اومد تا از من درس یاد بگیره. در طول 7 سالی که میشناختمش این اولین باری بود که اتفاق میافتاد.
بدنش به آرامی میلرزید، صورتش سرخ شده بود و از نزدیک میتونستم گرما و ضربان بالای قلبشو حس کنم.
سیگ:«گرفتم. بهت کمک میکنم.»
من کوتاه جواب دادم و صندلی دیگری هم گذاشتم و دختر خشک شده رو روش نشوندم. منتظر گذاشتنش بد بود پس مستقیم درسو شروع کردیم با توجه به شخصیتش فکر میکردم که باید خیلی زود هماهنگ شود البته که من آبنبات هایی که خریده بودم رو آماده کردم.
سیگ:«قبلاً هم گفتم چیزی که مهمه اینه که اصل مطلب رو بگیری، همه چیز به اون بستگی داره و هر چیزی که اونها بهمون آموزش میدن از اون اصل رشد میکنه.»
آنجا:«رشد میکنه!؟»
سیگ:«درسته، نباید از اول تا آخر کتاب درس رو خط به خط حفظ کنی، اول باید ریشه مطلب رو بگیری و از اونجا به بعد مثل رشد کردن شاخهها درس بخونی.مثلاً تاریخ رو در نظر بگیر... مهمترین رویداد تاریخی تو امتحان این دفعه جنگ لسوکیس بود. این جنگ تو همه تاریخ تاثیر گذاشت و وقایع قبل اون، دلیل رهبران اون جنگ بود. قسمت بزرگی از تاریخ ما مدیون همین جنگه و اون فقط رو همین کشور تاثیر نگذاشت بلکه تاثیر بسزایی هم در تاریخ بقیه کشورها داشت. اگه به تاثیر اون رو اول و آخر دوران فک کنی، به این فک کن که چه چیزی اونا رو به هم ربط میده و همونطور که وقایع رو به هم وصل میکنی، مطالعه کن. این کمک میکنه افکارت رو مرتب کنی و درکت رو فقط با خواندن ساده یک مطلب افزایش بدی...»
آنجا:«ربط بدم؟»
سیگ:«درسته، ربط بده.»
فقط با یکم درس مغزش وارد حالت مطالعه شد، تازه وقتی اونطوری میلرزید. آنجا واقعاً یه چیز دیگه است.
با قیافه باوقاری تمرکز کرده بود و به حرفای من گوش میداد.
سیگ:«تو در مورد بقیه درسها هم میتونی همینو بگی. تو ریاضی اولین و مهمترین چیزی که یاد میگیری این فورموله، همه اصول دیگه که تو این درس اومده برپایه این فورمول شکل گرفتن. بقیه فورمولا و مسائل برپایه این فورمول اصلی کار میکنن، وقتی تو حل یه مسئله به مشکل میخوری اول سعی کن به ریشه اون برگردی و هدف اون مسئله رو روشن کنی. هدف تو ریشهها نهفته و، برای رسیدن به اون باید چه راهی رو انتخاب کنی و به چه مقادیری احتیاج داری؟ با فکر کردن در مورد این چیزا میتونی حلش کنی.»
آنجا:«ریشه ها؟»
سیگ:«درسته، ریشه ها. تو این امتحان چی اشتباه نوشتی؟ میشه نشونم بدی؟»
(پایان نالههای سیگ )
تو یه گوشه از کلاس مشتاقانه درس خوندیم تا وقتی که خورشید غروب کرده بود و تا یه معلم بهمون اخطار نداد حتی به رفتن فکرم نکردیم.
وقتی که به خودم اومدم خورشید تقریبا در افق ناپدید شده بود و کلاس رو در پرتوهای سرخ خودش غرق کرده بود.
آنجا:«سیگ، تو...خوب درس میدی...»
موهای آبیش در نمای گرمی رنگ گرفته بودن.
******
«هی سیگ راسته که تو درس خوندن به بقیه کمک میکنی؟»
یه روز یکی از دخترای برتر کلاس ازم پرسید.
چندتا دختر به میزم هجوم آوردن و درحالیکه صورتشون رو نزدیک کرده بودن همون چیزو ازم پرسیدن.
سیگ:«هم؟ خب... اگر ازم بخواین دلیلی ندارم که رد کنم،ولی شما از کجا اینو شنیدین؟»
«میدونی پخش شده که سیگ شاگرد اول چطور هر روز بعد مدرسه به آنجا درس میده... و شایعات میگن که ممکنه به ما هم درس بده»
سیگ:«همچین شایعه ای هست؟»
محاصره شده با دخترا، مردد بودم و از گوشه چشم به آنجا نگاه کردم اما... بنظر میرسه که آنجا مثل همیشه با وقار و آراسته در جای خودش نشسته.
همونطور که گفتم این اتفاقات تاثیری روش نداشت و به سرعت برای کلاس بعد آماده میشد. او اساساً به هر چیزی به جز رقابت با من بی علاقه است.
«هی! عوضی معروف! تو میخوای به دخترا درس بدی ولی به ما نه!؟
انگاری میزاریم خودت تنهایی با دخترا باشی! به مام کمک کن.»
سیگ:«عه!؟»
اراذل کلاس دستشون رو دور گردن...
کتابهای تصادفی

