اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 94
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل نود و چهارم:
ریو احساس سنگینی میکرد.
با وجود اینکه اونها هر شب کارهای صمیمانه میکردند، لیونل از او محبت دیدن در اجتماع رو میخواست.
اما در حال حاضر شب، زمان هردوی اون ها فرا نرسیده بود و صبح روشن بود.
«مردم مارو میبینن.»
«الان دارن نگاهمون نمیکنن.»
«یه عالمه آدم اینجاست!!»
ویلای سنتیو کوچک بود و تعداد کمی خدمتکار در آنجا خدمت میکردند. اما تعداد افراد در ایلون بیشتر بود و عمارت بزرگ، خدمتکاران زیادی داشت.
اگر اونها صمیمانه رفتار میکردند، یک نفر اونها رو میدید.
«من فقط میخوام قدم بزنم.»
در دست راست عمارت اونها، جنگل بزرگ و دریاچه کوچکی با نمای زیبایی وجود داشت. اما لیونل.....
«آه.»
ریو، لیونل که سعی میکرد اون رو ببو+سه رو هل داد. اون میتونست نگاه خدمتکار ها رو از هر جهت احساس کنه.
«اونها به همه چیز نگاه میکنند.»
«مهم نیست که اونها نگاه میکنند، این عادیه.»
«ا-این، درسته اما...»
خدمتکار ها چرخیدند و وانمود کردند که در اونجا نیستند. لیونل کمر ریو رو در آغو+ش گرفت و تلاش کرد تا جایی که ممکن است او را عمیق ببو+سد.
«ل-لیونل، وقتی هر دوتامون تنها شدیم من انجامش میدم.»
درست زمانی که ریو به سختی لیونل رو هل داد، پیشخدمت کارل ظاهر شد.
«سرورم، این مکان کوچکتر از محل اقامت دوک در پایتخت هست. هنگام کارهای عاشقانه، از انجامش در جلوی در جلوگیری کنید.»
«من خودم صاحب این مکانم.»
خدمتکار حرف های لیونل رو رد کرد.
«نابالغ.»
میشل، محافظ لیونل، خسته شده بود. آنا، خدمتکار، شال روی شانه ریو را منظم کرد. نارضایتی آنها بسیار زیاد بود. لیونل هم خشمگین بنظر میرسید.
«چرا همه اینجا جمع شدند؟»
«شما دونفر برای پیاده روی نرفتید؟ بهرحال، نیازه که ما اینجارو ترک کنیم، اما شما جلوی در رو گرفتید.»
بدن بزرگ لیونل جلوی در را گرفته بود. او غرغر کرد، خودش و ریو رو از در دور کرد. آنا گفت:«امروز آفتابیه، اما خیلی جاها لیزن، مادام لطفا مراقب خودتون باشید.»
«هاپ.»
چویی سگ، که از بازیش در بیرون برگشته بود، کنار ریو نشست. در همون لحظه، لیونل شروع به مشاجره با خدمتکار ها کرد. زمانی که کلودل، کارل و میشل، دست به یکی کردند، لیونل به کناری رفت.
«ریو تو باید با من قدم بزنی.»
«باشه.»
ریو نمیدونست که اونها برای چی دعوا میکنند. آنا بدون توجه به اونها، به ریو خیره شد.
«مادام شما واقعا سالم بنظر میرسید.»
«واقعا؟»
«شما زیبا هستید.»
«ممنونم.»
آنا چیزی در مورد گذشته نگفت که باعث نگرانی ریو بشود. به موقع، لیونل خدمتکارها رو ``شکست`` داد و پیروزمندانه برگشت.
«بیا بریم.»
لیونل دستش رو دور کمر ریو حلقه کرد. و به عنوان یک محافظ و همراه با ریو به پیاده روی رفت. در طول پیاده روی، اونها درختانی رو دیدند که رشد زیادی داشتند.
بهار در حال آمدن بود و به نظر میرسید این مکان دو...
کتابهای تصادفی
