اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 77
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هفتاد و هفتم:
«ای بینزاکت..»
ملکه سلینا سیلی محکمی به ماریان زد. بدن ماریان به زمین افتاد.
«تو جرات داری منو خوار و خفیف کنی؟ ای چندش، حال بهم زن!!»
ماریان با احساس نگاه تحقیر آمیز مادرش خودش رو از روی زمین بلند کرد. گونهاش گزگز میکرد و گلوش تیر میکشید.
شاید اون باردار بوده.
هر کاری ماریان کرد، کودک درون شکمش نمرد. اون از قبل خودش رو نشون داده بود.
ماریان حتی نمیتونست به یاد بیاره، که چه زمانی باردار شده. اون نمیدونست که پدر بچه، چه کسی هست.
«چرا اون انگل هنوز زندست؟»
ماریان شکمش رو گرفت. این زندگی اسفناکی بود که اون هیچ وقت نمیخواست. فارغ از اینکه اون چندین داروهای وحشتناک مصرف کرد، به شکمش ضربه زد، روی شکمش افتاد، بدنش رو شکوند، اما اون موجود درون شکمش ناپدید نشد.
اما ماریان نتونست با اون روشی که مادرش ازش میخواشت، اون موجود رو سقط کنه. اگه اون طریقی که مادرش میگفت رو انجام میداد، اون خودش بود که میمرد، نه بچه.
«تو نمیدونی که پدرت چقدر پول باید به ایستانا بپردازه. این دختره احمق داره همه چیز رو خراب میکنه.»
ملکه هیستریک از اتاقش بیرون رفت و همچنان به ماریان فحش میداد.
همونطور که ماریان گونه های ورم کردش رو لمس کرد، اون ولیعهد ایستانا رو به یاد اورد، که با تحقیر بهش خیره شده بود. انگشت اتهام همه به سمتش گرفته شد و گفتند که اون ناپاک و نجس هست.
چرا؟ اون هنوز همون ماریان بانمک و با ارزش بود.
ماریان گونه باد کردش رو نوازش کرد و از خدمتکارش پرسید:«آیا من اونقدر وحشتناک بنظر میام؟»
«شما دوست داشتنی هستید پرنسس.»
با این حال چشم های خدمتکار، سرد بود و هیچ احساسی درش دیده نمیشد. اون به شکم ماریان خیره شد.
«چیزی که زشت و ناپسنده، موجودی هست که درون شکمتون رشد میکنه.»
«چی؟»
«کسی که یه هیولا رو حمل کنه، خودش به یه هیولا تبدیل میشه، پرنسس.»
ماریان در سرش، میتونست صدای خنده ریو رو بشنوه.
*****
موقع شام، ریو به طبقه پایین رفت.
صدای وزش باد انقدر شدید و کر کننده بود که مولداوی و پاسکودا، زوجی که پیش خدمت ویلا محسوب میشدند، متوجه پایین اومدن ریو نشدند. اونها به آرومی با آنا صحبت میکردند.
«من فکر نمیکنم که دوک هنوز نامه ای فرستاده باشه.»
«از اونجایی که اون تو مرزهای شمالی هست، من فکر میکنم که اقوامش در اینجا رو فراموش کرده.»
اون زوج به این مشکوک بودند که ریو همون دوشس هست، اما نظرشون رو بلند اعلام نکردند.
«بگذریم، شنیدی چه اتفاقی برای پرنسس ماریان افتاده، انا؟»
«چی شده؟»
مولداوی تردید کرد. پاسکودا با کنجکاوی، به اون اصرار کرد.
«عزیزم، خسیس نباش و به ما هم بگو چی شده. زود باش.»
مولداوی بعد از یه مکث طولانی مدت، دهانش رو باز کرد و گفت:«شایعات عجیبی در مورد پرنسس ماریان، دهن به دهن میچرخه.»
«شایعات عحیب؟»
«اینکه پرنسس ماریان حامله هست...»
سکوتی در میان اونها برقرار شدش. ریو سرجاش خشک شد.
``چی؟``
ریو به این بهانه به قتل رسید که از حاملگی ماریان با خبر ...
کتابهای تصادفی
