اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 60
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل شصتم:
ریو چشم هاشو باز کرد.
لیونل که همیشه در کنارش به خواب می رفت، گم شده بود. زمانی که ریو احساس کرد تو طرفی از تخته که بر حسب عادت تو اون قسمت به خواب میرفت، زمزمه ای کرد.
«یه مهمون ناخوانده رسیده.»
گردنبد ریو روی میز کنارش، نور شومی رو از خودش ساطع کرد. نور در مقایسه با زمانی که اون مُرد، ضعیف محسوب میشد.
با این حال، به دلیل قصد قتل قاتل، ریو نتونست بخوابه.
«من هنوز در امان نیستم.»
چشم های آبی ریو، تیره شد. اون فرار کرده بود، اما به نظر میرسید هنوز در اعماق تیره کاخ ایتله غرق هست.
*****
روز های بعد، بدون هیچ مشکلی سپری شدند.
علاوه بر این واقعیت که ریو جادوگری محسوب میشد که با جادو دوباره زنده شده بود، اما اون یه فرد عادی هم طلقی میشد. قدرت اون چیزی بود، که ریو ازش استفاده ای ازش نبرده بود. این قدرتی به شمار نمیاومد که اون بتونه کنترلی بر سرش داشته باشه.
زندگی دوشس سنتورن شلوغ تر از حد انتظار بود. اون میبایست تو کلاس هنر های لیبرال، مراسم رقص و گردهماییهای اجتماعی شرکت میکرد. همچنین، قرار هفتگی با لیونل هم داشت.*1
بعد از یه زندگی پر مشغله، ریو به گلخانه رفت. از آخرین باری که اون به گلخانه اومده بود، یه هفته می گذشت.
«هاااا.»
ریو به محض ورودش به گلخانه، هوای مرطوبش رو به ریه کشید.اون با گلخانه حرف زد، به طوری که انگار یه موجود زنده هستش:«متاسفم چند روز گذشته نتونستم بیام پیشت. سرم خیلی شلوغ بود. حس میکنم حواسم یکم دچار رخوت شده.»
همونطور که ریو پلک زد، اون رنگ روشن و درخشانی از قدرتش رو دید. قدرتش مثل همیشه قدرتمند بود. اون تماشا کرد که قدرتش تو هوای گرم و مرطوب گلخانه شناوره.
جریان هوا تغییر کرد و گرمای گلخانه دلپذیر شد. با به دست گرفتن قدرتش، گیاهان زنده شدند. رنگ سبز برگ ها، تیره تر شد.
«ممنون که بهم اجازه دادی بفهمم، من هنوز زندم.»
ریو نزدیک به یک ساعت تو گلخونه موند. اون نمیتونست از پس جادو بربیاد و به طور عادی ازش استفاده کنه، ریو از این موضوع با خبر بود.
اون احساس میکرد که بدن خستهش، فقط با نشستن تو اونجا دوباره احیا شده. بنظر میرسید قدرت جادویی ضعیفش دوباره به حالت اولش بازگشته..
پس از برگشتن به اتاق، ریو دوباره نشاط و سرزندگیش رو پیدا کرده بود.
تو اولین لحظات آزاداش پس از یه هفته طولانی، اون لباس هایی که دوست نداشت رو از کمد خودش انتخاب کرد، تزیینات رو کند و آستین هاشو بالا داد.
دست هاش انقدر سریع بودن، که خدمتکار ها متعجب شدند.
«مادام، شما شگفت انگیز هستین.»
پس از تغییر چند لباس، ریو باقی مونده پارچه رو جمع کرد و این لیونل رو روی یه نمونه ابریشمی گلدوزی کردش. اون از قبل چندین مدل اینجوری دوخته بود.
زمانی که گلدوزی کراوات لیونل رو به اتمام رسوند، بعد ظهر تمام شده بود.
ریو کاراشو مرتب کرد، اما در مورد اینکه چطور اینها رو به لیونل بده تردید داشت.
اون به گردنبد مادرش که تو گردنش آویزان بود، خیره شد. ریو متوجه شد که تمام روز از لیونل خبری نداشته.
«من خیلی درگیر گلدوزی و خیاطی بودم.»
در حالیکه ریو احساس ناراحتی...
کتابهای تصادفی


