اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 40
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل
«دوک خیلی زود میرسن اینجا. لطفا بایستین.»
ریو بخاطر تور ضخیم و لباس تنگش نمیتوانست آزادانه حرکت کند. خدمتکارها کمک کردند بایستد.
«اینم دسته گلتون.»
کلودل دسته گلی که به زیبایی با گلهای رنگارنگ بهم پیچیده بود را بدست ریو داد.
«الان شما عروس بی نقص دوک هستید.»
سطح دید ریو بخاطر کفشهای پاشنه دار عروسیش بالاتر رفته بود و همه در زیر نگاهش قرار داشتند.
«زیادی قد بلند بنظر نمیرسم؟»
کلودل سرتا پای ریو را نگاه کرد و لبخند زد: «ارباب هم قدشون بلنده پس نمیخواد نگران هیچ چیزی باشین.»
با شنیدن خبر آماده بودن ریو، لیونل به آنجا آمد. او یک کت آبی سورمهای با یقه سفید بلند به تن داشت. یک شمشیر نیز اطراف کمرش بسته بود. ریو بعدا فهمید اینکار برای سربازها عادی ست.
مردی که از لای تور سفید به چشم ریو می آمد خیلی باوقار بود.
«لیونل، عالی بنظر میرسی.»
ریو حقیقتا شگفت زده بود. لیونل لبخندی زد و از لای تور سفید ریو را تماشا میکرد.
«ریو، تو هم زیبا شدی.»
ریو به لطف کفشهای پاشنه بلندش قد بلندتر شده ولی هنوز هم از لیونل کوتاه تر بود.
«انگار همه چیز آماده س. بریم.»
بنظر نمیرسید لیونل چندان تحت تاثیر ظاهر ریو قرار گرفته باشد خدمتکارها از سخنان رک و بی پرده او شوکه شدند.
«ارباب، من فکر میکنم شما باید از عروستون یه کم بیشتر تعریف کنین.»
«ما همه تلاشمونو کردیم. نوعروس شما الان زیباترین دختر پایتخت شده.»
لیونل سرش را تکان داد: «من بهش گفتم که خیلی زیبا شده. بازم باید تعریف کنم؟»
لحن صدای لیونل هیچ فرقی با همیشه نداشت پس ریو خیالش راحت شد.
«بریم.»
لیونل دستش را دراز کرد. اگر ریو دستش را میگرفت کاملا از زندگی سبکباری که میخواست جدا میشد. بهرحال زندگی او پر از پیچ و خم بود. یکبار توسط شاهزاده ماریان کشته شده و دوباره به زندگی برگشته بود. گرچه زمان محدودی داشت اما نمیخواست از زندگی خودش دست بکشد.
حلقه دوشس قبل، او را به اینجا راهنمایی کرده بود. زندگی ریو را برگردانده و او را به سمت این مرد راهنمایی نمود. همه اینها طبیعی بودند و ریو نمیتوانست در برابر این مرد مقاومت کند.
«وایسا.»
ریو دستش را دراز کرد و یقه مچاله شده لیونل را مرتب نمود. وقتی انگشتان پوشیده در دستکش سفید ریو چانه لیونل را لمس کردند، کمی چانه اش سفت شد. وقتی دستش از روی صورتش پایین می آمد محکم مچ ریو را گرفت.
پچ پچ کنان در گوشش گفت: «ریو، نمیتونی از ازدواج با من سر باز بزنی، الان دیگه ریو سنتورن خواهی شد.»
«بله میدونم.»
ریو سرش را تکان داد. او شیفته این مرد شده بود، حتی اگر لیونل دوستش نداشت و حتی با اینکه نمیدانست او را برای چه چیزی میخواهد.
من این مرد رو میخوام. اونم بهم نیاز داره.
لیونل دستش را به سمت ریو گرفت و او بدون تردید دستش را چسبید. لحظه ای که دستان همدیگر را لمس کردند، احساس کرد چیزی در درونش به حرکت افتاده است.
قلب خودخواهش بخاطر ازدواج با دوک شاد و سرزنده بود. حتی اگر ریو عمر طولانی نداشت مهم ن...
کتابهای تصادفی

