اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 36
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و شش
دو روز بعد، هنگام عصر
ریو به سقف شیشه ای بلند گلخانه نگاه میکرد. ندیمه هایی که همراهیش میکردند نمیتوانستند گرما را تحمل کنند و آنجا را ترک کردند. او تنها کسی بود که آنجا باقی ماند.
وقتی تنها ماند از قدرتش استفاده کرد تا دمای آنجا را به اندازه ای که برایش راحت بود کنترل کند.
-هووووف. ذهنش بهم ریخته بود.
او نشانه هایی از آمدن و رفتن لیونل در شب قبل یافته بود. شاید امروز لیونل درباره برنامه ازدواجشان حرف بزند.
«شوهر و ازدواج.»
او شنیده بود که ندیمه ها مخفیانه درحال آماده سازی لباس عروسش هستند. در همین زمان یک برگ نخل بزرگ رقص کنان در برابرش قرار گرفته و دیدش را پوشاند.
هنگام لمس برگ، حضور کسی را احساس کرد، فورا جادوی کنترل دما که درحال استفاده بود را برداشت. گرمای ناگهانی و شدیدی او را در بر گرفت.
انرژی شدید کسی با قدرت به سمتش می آمد.
«لیونل.»
حدود دو تا سه دقیقه بعد لیونل درب گلخانه را باز کرده و قدم به آنجا نهاد. او ریو را یافت که زیر یک درخت نخل ایستاده است.
«ریو.»
لیونل یک قدم به سمتش برداشت ولی در برابر ریو متوقف شد.
«لیونل؟»
لیونل با اخم به لباس آبی سورمه ای که برای پوشش انتخاب کرده بود نگاه میکرد.
«من لباسی با همچین رنگی سفارش دادم؟» لیونل که لباس را بررسی میکرد با غرولند گفت: «ریو، فکر میکنم بهت گفته بودم نباید لباسهایی با رنگ تیره بپوشی.»
«بخاطر اینکه شبیه مادام کاتاناست؟»
«چون رنگهای روشن خیلی بیشتر بهت میان.»
لباس تیره تک رنگ احساسی شبیه به لباس عزای مادام کاتانا به او میداد پس آن را پوشید. لیونل شدیدا از نوع انتخاب ریو نفرت داشت، نگاهش همچنان تند و تیز تر میشد.
«من هرگز همچین مدل ساده ای سفارش ندادم.»
«هاهاها.»
عرق سرد تن ریو را پوشاند. قصد نداشت بگوید همه آن لوازم اضافه روی لباس را درآورده و از نو آن را دوخته است.
«لباسهای بیشتری در راهه. پس دفعه بعد لباس درخشان تری بپوش.»
«تو لباسهای بیشتری سفارش دادی؟»
«بله.»
ریو بیاد آورد لباسهایی که داشت آنقدر زیاد بودند نمیشد آنها را شمرد. مواد، پارچه، طراحی همه شان در بالاترین و ظریفترین حالت قرار داشت که نشان میداد ارزش قیمت بالایی دارند.
اولین لباسهایی که رسیدند، لباسهای خانه ساده بعلاوه چند دست پیژامه بودند. لباسهای مخصوص مهمانی و گردش بیرون شهر هنوز در راه بودند. این لباسها را بهترین خیاط ها میدوختند، همانجایی که ماریان لباسهای مخصوص مهمانی رقص و مراسم شب را سفارش میداد.
«خیاطهای جایی که این لباسها ازش میان همیشه میگن به اندازه نیمه سال سفارش دارن.»
«هیچ چیزی نیست که پول نتونه حلش کنه.» لیونل با بی تفاوتی جواب داد: «باعث خجالته اگه لباسهای دوشس خیلی ساده باشن. حواست باشه که باید به این لباس های پر زرق و برق عادت کنی.»
لیونل به آرامی سرش را تکان داد و ریو را به سمت تنها نیمکت درون گلخانه هدایت نمود. او با صدای تلپی روی صندلی نشست و با پشت دست عرق روی پیشانیش را پاک نمود. نگاهش هن...
کتابهای تصادفی
