اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دهم
«چی؟»
لیونل در جواب خدمتکارش گفت:«مادام کاتانایی که من دیدم یه زن زیبا با موهای سیاه و هیکل لاغر بود.»
«... خب شاید اشتباه دیدین.» کارل با تردید گفت:«یا شاید اسم مادام کاتانا رو قرض گرفته؟»
لیونل شانه هایش را بالا انداخت:«شاید.»
چه میشد اگر مادام کاتانا واقعا یک زن زشت بود؟
«ماریان از مادام کاتانا خوشش نمیاد.»
«بله درسته.»
لیونل چانه خود را مالید و کمی فکر کرد:«من باید مادام کاتانا رو ببینم صداش کن بیاد.»
«چی؟ ولی مادام کاتانا خیلی کم از کاخ بیرون میره.»
«باتلر کارل تو میتونی هر کاری بکنی.»
لیونل پس از مدتهای طولانی داشت خوش میگذراند. مادام کاتانا، ندیمه ای اطراف ماریان بود و این شاهزاده از هر چیز زشتی نفرت داشت. کاملا مشخص بود ماریان چقدر از این مادام کاتانا بیزار است.
«به چی فکر میکنی دوک؟»
«فقط چیزی که گفتم رو انجام بده کارل.»
لیونل از زندگی کسل کننده اشراف نفرت داشت. ولی الان فکر میکرد ماجرا کمی هیجان انگیز شده است.
«بیا شایعاتی درباره این موضوع پخش کنیم که دوک سنتورن عاشق مادام کاتانا شده.»
«هیچ کسی باور نمیکنه.»
لیونل کاملا قانع شد:«اگر باور نمیکنن خب مدرک بوجود بیار تا باور کنن. فکر نمیکنی خیلی جالب میشه؟»
چند روز بعد، مهمانی رسیدن به سن بلوغ برای ماریان برگزار میشد. لیونل امید داشت که شایعات درباره او و مادام کاتانا بخوبی پراکنده شوند. خیلی دلش میخواست چهره درهم و زشت شده ماریان را ببیند.
چند روز پس از اینکه گلهای رز سرخ در باغ سلطنتی شکوفه زدند آخرین مهمانی چای پیش از مراسم 18 سالگی ماریان برگزار شد.
بانوهای اشرافی دعوتنامه های شاهزاده خانم را دریافت کرده و به سمت کاخ راه افتادند. دخترهای زیبا از کالسکه های رنگارنگ پیاده میشدند وقتی قدم به باغ رز ملکه میگذاشتند اعلام میکردند:«رزها درحال شکوفه زدن هستن.»
«فکر میکردم اینجا میشه فقط رز آبی دید.»
موقع بهار، رزهای آبی به زیبایی رزهای سرخ شروع به جوانه زدن میکردند. در آن باغ سبز میشد همه جور گل و گیاهی دید. میزها و صندلی ها را به خوبی و نظم قرار داده بودند. گلدان های روی میز با عطر شیرین گلهای رز پر شده بودند. تزئینات شیشه ای کنارش واقعا چشم نواز و گیرا بود.
«واو ...»
اینجا جایی بود که همه چیز بالاترین کیفیت را داشت. دخترها همچنان فریاد شگفتی سر میدادند. ماریان به مهمانانی که به مهمانی رز آمده بودند خوشامد میگفت.
«ممنونم از حضورتون.»
«ممنونیم از دعوتتون. شاهزاده ماریان.»
دخترها نمیتوانستند چشمشان را از ستاره امروز، شاهزاده ماریان، بگیرند:«شاهزاده ماریان تو حیرت انگیز شدی.»
امروز، ماریان مانند یک پری کوچک و بامزه بود. لباس پره دارش چنان می چرخید انگار که الهه ای آسمانی ست:«فکر میکنم وقتی ما هم به شاهزاده نگاه کنیم عاشقش میشیم.»
«خیلی ممنونم خانم ها.»
ماریان خوشحال بود که صدای تعریف و تحسین هایشان را میشنید:«مادرم شخصا درب این باغ رو برای شماها باز کرده.»
«اوه خدایا...»
دخترها پیش می آمدند...
کتابهای تصادفی

