پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 46
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل و ششم
بعد از مراسم باز کردن هدایا، مهمونی کریسمس خیلی معمولی پیش رفت، خوردن کیک، دیدن برنامههای سرگرمی تلویزیونی و بازی کردن چندتا بازی کارتی.
و سرانجام، مهمونی تموم شد.
شیزوکی برای بدرقه کردنم تا بیرون از ساختمون اومد، لبخندی که روی لبش بود جوری بود که انگار از رفتنم متاسفه.
«خداحافظ شیزوکی چان! ممکنه دیگه امسال نتونم ببینمت، پس سال نوی خوبی داشته باشی.»
«اوه، درسته درسته، سال نوی همه مبارک.»
با خودم فکر کردم، «به همین زودی وقت گفتن این جمله رسید؟»
اتفاقاتی که تو این چند وقت اخیر افتاده بود باعث شده بود که رسیدن کریسمس و سال جدید کاملاً از ذهنم محو بشه.
از اونجایی که دوباره دیروقت شده بود، هارومی دوباره مسئولیت رسوندن مینای به خونه رو برعهده گرفت.
شاید به این خاطر بود که اونا این اواخر زمان زیادی رو باهم سپری کرده بودند، یا شاید به خاطر ویژگیهای شخصیتیشون بود، اما احساس میکنم اونا یکم بهم نزدیکتر شدند.
«بعداً میبینمت یوگا، اگه چیزی شد بهم زنگ بزن.»
«منظورت از "اگه چیزی شد" چیه؟»
«خوب، یعنی اگه چیزی شد دیگه... چه میدونم بابا، این یه اصطلاحه دیگه...»
«خوب، باشه...»
آخرش هم نفهمیدم منظورش چیه، ولی نمیخواستم بیشتر از این وارد این موضوع بشم.
هارومی احتمالاً از سر نگرانی برای من اینو گفت...
«یوگاچی، مواظب خرس کوچولوی پشمالو باش.»
«بهش نگو کوچولو.»
«خوب پس، آقای خرس.»
«...
کتابهای تصادفی
