پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهارم
شیزوکی بازوی من رو گرفت و به سمت بخش کم رفتوآمد مدرسه کشوند.
وارد یه کلاس خالی شدیم و اون درو از داخل بست.
شیزوکی درحالی که دستهاش رو به کمرش زده بود مقابل در ایستاد و راه خروج رو بست.
راستش با اینکه با عصبانیت بهم زل زده بود، اما هنوز هم خیلی خوشگل به نظر میرسید.
«هاسومی کون...!»
«اینجا چه خبره؟»
این وضعیت... این یه اعترافه؟
خوب، از اونجایی که من یه گوشهگیر تنهام به همچین چیزی فکر نمیکنم.
تمام زندگی من ثابت کرده که چنین چیزی غیر ممکنه.
«تو که دربارهی دیروز به کسی چیزی نگفتی؟ گفتی؟»
سرسختی قبلی شیزوکی از بین رفته بود و داشت با صدایی آروم و ضعیف صحبت میکرد.
نمیدونم چرا، اما لحن گفتارش کاملا به لحن محترمانهای تغییر کرده بود.
و احتمالا به همین دلیل، جو روشنی که در کلاس داشت از بین رفته بود و هالهای ضعیف و ترسو اون رو در بر گرفته بود.
در هر صورت، میدونستم میخواد راجع بهش باهام حرف بزنه.
هر چی نباشه این تنها نقطهی اشتراک بین من و شیزوکی بود.
«من چیزی نگفتم.»
«راست میگی؟»
«واقعاً نگفتم.»
«واقعاً واقعاً واقعاً؟»
«واقعاً.»
حتی بعد از شنیدن حرفهام، شیزوکی هنوز نگاهی مشکوک روی صورتش داشت.
نمیدونم شیزوکی همیشه انقدر محتاطه یا به من اعتماد نداره، یا هردوش.
«اما امروز... موقع نهار تو داشتی با یکی حرف میزدی، مگه نه؟»
«نهار؟ آهان، منظورت هارومیه؟ به اونم چیزی نگفتم. من بهت قول دادم.»
خوب، مطمئنم اون یارو از شنیدنش خوشحال میشد.
«این واقعاً حقیقت داره؟»
به نظر میرسه شیزوکی هنوز تردید داره.
«این حقیقته، اینجوریم نیست که من با ش...
کتابهای تصادفی

