ستاره بلعیده شده
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر هجدهم: دعوای گروهی
توی زندان
بعد از خوردن صبحونه، زندانیها شروع کردن یکی یکی به سلولهاشون برگشتن.
توی اتاق سوم، سمت چپ راهروی جنوبی، چهار تا زندانی به آرومی روی تختهاشون دراز کشیده بودن. یکیشون با صدای آروم گفت: «برادر، موقع صبحونه با ارباب لی حرف زدم و باهام موافق بود. سه تا از حرفهای هامون رو میفرستیم. با دو تا از گوریلهای ارباب لی که میشه پنج نفر. این جوری، دیگه اون یارو لوفنگ هیچ جوره نمیتونه از زیرش رربره.»
یکی دیگهشون که یک مرد عضلانی بود که تتوی یک سگ سیاه داشت گفت: «ولی من شنیدم این لوفنگ تونسته تنهایی از پس افراد نخبه بربیاد، به نظر کارش خیلی درسته.»
«کُربا؟»
دوتای اول با شنیدن این اسم خشکشون زد.
مرد تک چشم ادامه داد: «آره. اتفاقا الان کربا هم اینجا زندانیه.»
اولی با خوشحالی گفت: «با کربا دیگه محاله از پس ما بربیاد.» بعد یک لحظه به فکر فرو رفت و پرسید: «ولی خب کربا اصلا چه شکلیه؟ هیچ کدوممون قبلا ندیدیمش.»
مرد یک چشم گفت: «بعد نهار میریم تا با ارباب لی حرف بزنیم. امشب با هم میریم و وقت شام بهش حمله میکنیم. سلاحهاتون هم یادتون نره.» هر چند سلاحهایی که ازش حرف میزد در حد تیغ های کوچیک که از مسواک درست شده بودن بود...
با اینکه مدام بازرسیهای سخت گیرانه تو زندان انجام میشد، ولی با این حال زندان اونقدر بزرگ بود که میشد از زیرش در رفت؛ در حدی که حتی تو یک همچین زندان بزرگی هم قاچاقی تفنگ و اینجور چیزا میاوردن. مهم نیست چقدر یک زندان امن باشه، تا وقتی چند تا آدم ادارهاش میکنن، همیشه یه راه فراری از قوانین هست! البته آدمهایی که تو این زندان هستن خلافکارهای گندهای نیستن. فقط در حد سلاح های شیشهای یا خود ساخته از وسایل زندان بود.
××××××
«عصر به خیر برادر لو.»
«عصر به خیر برادر.»
لوفنگ وقتی از سلولسش خارج شد، هر زندانیای که میدید بهش سلام میکرد. داستان دعوای لوفنگ با چهار تا نخبه همه جا پیچیده بود. کل زندان دیگه از قدرتش خبر داشتن.
تو سالن غذا خوری که البته فقط به اسم سالن غذاخوریه، در واقع فقط یک لابیه که داخلش غذا بین زندانیها پخش میشد.
میزهای بلند و نقرهای که چندین نفر میتونستن دورشون بشینن.
«همه چی تو زندان خوبه، همه چی به جز غذا.» از اونجایی که لوفنگ از پس تمرین انرژی ژنتیکی دیشبش براومده بود، کل روز خوشحال بود. سمت پیشخوان رفت و غذایش رو از زندانبانها گرفت. یک ظرف بود که توش یک چیزی مثل گِل بود.
سرش رو نزدیک برد و بوش کرد. بوی سیب زمینی میداد. لوفنگ سرش رو تکون داد و با خودش گفت: «پس اینهمون غذای خام معروفه.»
غذایی که به زندانیها میدن در واقع معروفه. بهش اسم غذای خام رو دادن که در واقع بدترین غذایی هست که میتونی گیر بیاری. اگه بخوای هر روز غذای خام بخوری روزی فقط پنج سنت پول نیاز داری که فکر کنم خودش نشون میده کیفیت مواد اولیهاش چقدر داغونه.
سالن غذاخوری ...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب ستاره بلعیده شده را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

