پدر نامیرا
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 7: پدرِ متحرک (walking daddy)
من بهسمت اتاق هجوم بردم و مبلی که جلوی درب رو مسدود کرده بود رو هول دادم.
"سویئون، سویئون"
تنها میتونستم بهصورت دوست داشتنی دخترم فکر کنم. من به شرایط فعلی خودم اهمیتی نمیدادم. باید میفهمیدم اون حالش خوب هست یا نه. کاناپه رو از سر راه برداشتم و در اتاق رو به آرومی باز کردم. متوجه شدم زمانی که به چهره دخترم نگاهی انداختم، حالتش پر از ترس شد. اون مثل صخره سر جاش ایستاده بود و به وضوح از دیدن من شوکه شده بود.
"عزیز دلم"
خوشبختانه دخترم زنده بود. بعد از اینکه خیالم راحت شد، با احساس اینکه هر ثانیه ممکنه به زمین برخورد بکنم، بهسمت دخترم تلوتلو خوردم. در عوض اون روش رو از من برگردوند و به داخل کمد برگشت. نمیدونستم چرا اون یه بار دیگه مخفی شده. نمیدونستم ماجرا از چه قراره.
"چرا اون داره فرار میکنه؟ چرا اون از من فرار میکنه؟"
من جلوی کمد ایستادم و با صدایی آرام صداش زدم.
«گرر... گررر»
مکث کردم.
"صبر کن ببینم... این صدای من بود؟ قسم میخورم که گفتم بابا درست اینجاست"
اما تنها چیزی که میشنیدم صدای آزاردهندهای از ته گلو بود.
نتونستم در کمد رو باز کنم. درست همون موقع همه چیز برام روشن شد. من به آرومی بهسمت دستشویی رفتم. میدونستم که قلبم دیگه نمیتپه... اما این لزوماً درستی شک من رو ثابت نمیکرد، مگه نه؟ ترسیده بودم. نمیتونستم به بدترین سناریوی ممکن فکر نکنم.
وقتی به آینه نگاه کردم، بدنم بهطور غیرقابل کنترلی شروع به لرزیدن کرد. نفس کشیدن سختتر شد و درست نمیتونستم ببینم. خشم غیرقابل توضیحی در وجودم برخاست.
«گررر!»
جیغی از ته گلوم کشیدم و آینه رو شکستم. از پشت شیشه شکسته صورتم رو میدیدم. یک تکه گوشت رنگ پریده و سرد، بیحرکت و ثابت. لبام آبی رنگ و چشمام خونی بود. من در انکار مطلق قرار داشتم. من ناامیدانه آرزو کردم که کاش همه اینها یک رویا بود. اما چارهای وجود نداشت. این واقعیت من در حال حاضر محسوب میشد. من فقط یک هیولا بودم که باید میمرد.
* * *
نمیدونستم چند روزه که گذشته. چند روزی بود که غذامون تموم شده بود. ما حتی آب هم نداشتیم و نیاز بود که مقداری آب برای سو یئون بیارم.
من هر روز به خیابان میرفتم و به سوپر مارکتها و فروشگاههای رفاهی نزدیک سری میزدم. این کار رو برای خودم نمیکردم. همه اینها فقط برای سویئون بود. اون هنوز زنده بود و برای زنده موندن به آب و غذا نیاز داشت.
«گررر!»
بهمحض اینکه با غذا و آب مورد نیازم بیرون اومدم، یکی از اونها شروع به فریاد زدن بر سر من کرد.
«گرر!»
من همونجا جیغ زدم. اون من رو بهعنوان یکی از "اونها" اشتباه گرفت. از زمانی که شروع کردم مثل یکی از اونها رفتار کنم، «زامبیها» من رو به چشم یک طعمه نمیدیدند. "اون موجودات" من رو بهعنوان یکی از "زامبیهای" غیرمعمول در نظر میگرفتند که میتونست در طول روز حرکت کنه.
در ابتدا، در مورد بیرون رفتن نگران بودم. اما طولی نکشید که متوجه شدم موجودات دیگه وقتی نوبت به حضور من میشه، گارد خودشون رو پایین میارن. احساس میکردم که بهعنوان یکی از اونها پذیرفته شدم.
"یکم آب و غذای کنسروی برداشتم... نمیدونم میتونم یکم رامیون بپزم یا نه؟"
دوباره با سبد خرید به راهم ادامه دادم.
خرد شدن.
صدای ناگهانی قدمها باعث شد بهطور غریزی قوز کنم.
"اوه..."
بدن من هنوز غرایز انسانی خودش رو حفظ کرده.
در عرض چند ثانیه، ترس، ناامیدی و عصبانیتی که در ...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پدر نامیرا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

