جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 45
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
« شما دو نفر فکر میکنید چیکار دارید میکنید؟»
توووک! توووک!
لونا به شدت به دو دختر سیلی زد. قدرت یک شوالیه 9 ستاره چیزی برای تمسخر نبود، حتی اگر یک سیلی ساده باشد. دو قربانی نالههای کوتاهی سر دادند که به دلیل صدای بلند بهسختی قابل شنیدن بود. در واقع، آنها با پرواز از نیروی عظیم به عقب فرستاده شدند.
بوووم!
دو زن به دیوار پشت سرشان کوبیده شدند و لرزیدند.
آنها میو و آنه بودند. به محض اینکه سیلی خوردند، از بدن خود باهاله محافظت کردند. با این حال، شوک آنقدر قوی بود که آنها نتوانستند از سرفه خونی خودداری کنند.
«شما اونو به قلمرو زیپفل فرستادین؟ میو، اون ده سال از تو کوچکتره! حافظهات رو از دست دادی؟»
لونا به تازگی پس از رفتن به باغ شمشیرها بازگشته بود تا به برخی مسائل شخصی رسیدگی کند. به محض رسیدن به خانه، دو خواهر کوچکش را که جدیدترین ماموریت خود را به جین محول کرده بودند، احضار کرد.
دخترها حتی نمیتوانستند به چشمان خواهرشان نگاه کنند.
لونا برای آنها فقط خواهر و برادر بزرگ آنها نبود. او وجودی بود که گاها بیشتر از پدرشان از آن میترسیدند.
«بلند شین.»
خواهرها با قدمهای ناپایدار ایستادند. این دو نیز مانند جین، خواهر و برادر کوچکتر لونا بودند. گوشت و خون خود او. لونا با دیدن نگاههای پایینتر و لرزانشان، کمی برایشان ترحم کرد، اما امروز تصمیم گرفته بود هر طور شده به آنها هشدار جدی بدهد.
«چرا این کار رو کردین؟»
میو و آنه مدتی جواب ندادند و سرشان را پایین نگه داشتند.
دلیلش این نبود که چیزی برای گفتن نداشتند. آنها نسبت به خواهر بزرگترشان احساس تلخی میکردند زیرا او از قبل پاسخ آن سوال را میدانست. این به دلیل تضاد خانوادگی سنتی، نبرد برای هژمونی بود که در آن کودکان بین یکدیگر برای کسب جایگاه بالاتر در قبیله میجنگیدند.
{هژمونی به معنای تسلط و غلبه.}
««خواهر بزرگتر لونا، این سوال رو جدی میپرسی چون جوابش رو نمیدونی؟»
میو به سختی صحبت کرد و لونا پوزخند زد.
«پس اگه واقعاً جواب رو نمیدونستم چی میشد؟ شما نمیگید که یک پرچمدار طایفه الان علیه کوچکترین برادرشان که هنوز در کلاس متوسطه، جنگ میکنه؟»
دو خواهر در مقابل نتوانستند چیزی بگویند و لرزیدند.
آنها احساس خجالت میکردند. در حالی که نبرد برای هژمونی یک سنت طولانی مدت در قبیله رانکاندل بود، یک پرچمدار در مواجهه با کسی که هنوز پرچمدار نیست، یک تداخل کامل بود.
پرچمداران با دیگر پرچمداران میجنگند و دانشجویان با دانشجویان دیگر.
این قانون نانوشته نبرد برای هژمونی در قبیله رانکاندل بود. در حالی که بچهها مجبور نبودند همیشه از این قانون پیروی کنند، میو و آنه با اقدامات اخیر خود یک قدم از آن فراتر رفته بودند.
لونا قبل از اینکه دهانش را باز کند برای لحظهای به خواهرانش نگاه کرد. قبل از اینکه کسی بتواند واکنشی نشان دهد، نگاه تحقیرآمیز او به قصد قتل تبدیل شده بود.
«یاد بگیرین که خجالت بکشین. اینکه شما دو نفر پرچمدار این طایفه هستین مایه شرمساریه. برای من تحقیرآمیزه...»
«خواهر بزرگتر!»
خواهران کوچکتر در همان زمان صدای خود را بلند کردند. با این حال، لونا به آن توجهی نکرد و پوزخندی زد.
چی؟ به نظر شما دارم اغراق میکنم؟ مسخره شدن توسط من ناخوشاینده؟ یعنی من غرور شما رو به عنوان پرچمدار جریحهدار کردم؟»
«شما هیچوقت در درگیریهای قبیله دخالت نکردین، پس به چه حقِی در اینجا به ما ایراد میگیرین؟»
«اگه با جوونترین روبرو میشدید و پیروز میشدید، تا این حد پیش نمیرفتم.»
«منظورتون چیه؟»
چشمان میو و آنه گشاد شد.
«شما قبلا در مقابل اون شکست خوردید. جوونترین بچه بعد از اتمام ماموریت خودش از خرابههای کولون برگشت. یکم پیش جین وارد شد و برای گزارش به مادر رفت. در راه خانه با اون برخورد کردم و موفقیت اونو با دو چشم خودم تأیید کردم.»
دو دختر لبهایشان را گاز گرفتند.
«میفهمی چرا گفتم الان خجالت بکش؟ شما دو نفر در حالی که سعی میکردین اونو زیر پا بذارین، از پشت به بالهای جین حمل...
کتابهای تصادفی
