جوانترین پسر استاد شمشیر
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هنگامیکه سیرون دریای سیاه را ترک کرد، رانکاندلهایی که در خارج از قلعه طوفان زندگی میکردند مشغول شدند. آنها مجبور بودند خود را برای مراسم خوشآمد گویی بازگشت پدر سالار بعد از 5 سال آماده کنند.
هر پرچمدار رانکاندل باید در قلعه طوفان به غیر از آنهایی که در امپراطوری کار میکردند حضور پیدا کند.
فرمان پلنگ سیاه رزا رانکاندل مانند نبض در سراسر جهان گسترش یافت. پرچمداران قبیلهای که در امپراتوری ورمانت، پادشاهی آکین، پادشاهی ژان، کورانو دوکدوم و غیره کار میکردند، همگی بی درنگ در قلعه طوفان جمع شدند.
«چه خبره؟ آیین انتخاب برادر کوچک ما سالها پیش تموم شده، پس چرا پدر داره به قلعه طوفان میاد؟»
سومین پسر سیرون، ران رانکاندل، از منطقه شمالی این قاره که در آنجا هیولاها را شکار میکرد، بازگشته بود.
«آیا شوالیههای نگهبان داخل در قلعه طوفان چیزی گفتند؟»
چهارمین پسر سیرون، ویگو رانکاندل. او مجبور بود وظیفه ترور خود را به سفارش یک شخص بزرگ از دوکدوم کورانو به خاطر بازگشت به حالت تعلیق درآورد.
موکلش {مشتری} قطعا ً ناخوش خواهد شد، اما چاره دیگری نداشت. از شانس بد او، قبیله رانکاندل هزینه و نتیجه بیخیال شدن یک ماموریت در حال انجام را جبران نمیکند.
«به نظر مياد اين يه موضوع محرمانست. خب، تعجب نميکنم. حتي پدر هم شخصا داره مياد.»
سومین دختر سیرون، مری رانکاندل. او در منطقه جنوبی دوئل میکرد و رزمندگان قدرتمند را شکست میداد.
و بنابراین، هفت نفر از فرزندان سیرون در قلعه طوفان جمع شدند، همراه با مجموع بیش از ۲۰۰ شوالیه و دستیار که به آنها کمک میکردند...
با این تعداد اعضا، آنها میتوانستند یک شهر را به طور متوسط در تنها 30 دقیقه، و یک کشور را به طور متوسط در یک روز نابود کنند.
هنگامی که این خبر که سیرون شروع به حرکت کرده بود در سراسر جهان پخش شد، شایعات مختلفی در درون طبقه اشرافی شروع به گسترش کرد.
«چرا سيرون داره حرکت ميکنه؟مگه نگفت تا ۱۰ سال دیگه دریای سیاه رو ترک نمیکنه؟»
آیا رانکاندلها دارن برای تسلط به جهان برنامهریزی میکنن؟؟
قبیله زیپفل هیچ واکنشی نسبت به این نشون نداده؟
تنها شواليه مقدس واقعي دنيا، سيرون.
فرزندان سيرون، رانکادلها.
اثر موج این نامها بسیار بزرگ بود.
فرزندان سیرون و شوالیههای نگهبان قبیله در دو ردیف در دو طرف پلههای منتهی به قلعه طوفان ایستاده بودند. در زیر طوفان شدید باران، نگاه در چشم همه جدی بود. همه مصمم به نظر میرسیدند، انگار قرار است به جنگ بروند.
درود بر پدرسالار!
درود بر پدرسالار!
با رسیدن سیرون به ورودی قلعه طوفان، آنها همزمان شمشیرهای خود را در هوا بلند کردند. قله کوه با صدای طنینانداز خود تکان خورد، انگار رانش زمین در همهجا رخ میداد.
همممم.
با کمی تکان سر، سیرون شروع به صعود از پلهها کرد.
{اینجا تکان سر معنی جواب سلام میدهد}
«حال و هوای پدر عجیبه. یعنی چیز خیلی مهمی میخواد اتفاق بیافته؟»
کودکان رانکاندل با هم نگاه رد و بدل میکردند و افکار خود را بدون هیچ کلمهای به اشتراک میگذاشتند. با عبور سیرون از کنار آنها، آنها به آرامی رد پای او را با چهرهای جدی دنبال میکردند. شوالیههای نگهبان عقب ماندند و از دروازههای قلعه طوفان محافظت کردند.
با این حال، هیچکدام از آنها از حقیقت آگاه نبودند.
دلیل آمدن سیرون به قلعه طوفان به سادگی دیدن کوچکترین فرزندش بود.
«ديتونا، هيتونا.»
«بله، پدر.»
سیرون ابتدا دوقلوهای تونا را احضار کرد. برادران بیمار در حالی که آبریزش بینیشان در برابر پدرشان گره میزد.
«بهم بگید شما دو تا چه اشتباهي کردين.»
جین در داخل اتاقش با گیلی منتظر بود، بنابراین نمیتوانست مکالمه را بشنود.
دوقلوهای تونا از پاسخ دادن دریغ و تردید کردند. با گذشت ثانیهها، ابرو سایرون کمی تکان خورد.
«ازتون خواستم که بهم بگين چه اشتباهي کردين.»
در زندگی قبلی جین، دوقلوهای تونا درست پس از خروج از قلعه استورم، در سن...
کتابهای تصادفی

